یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه :))
ﻫﻤ@ﺸﻪ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ ﺑﺎﺷ@ﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑʋ ﺳʋﻣﺎﻥ ﺑ@ﻔﺘﺪ...
من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ات راه ندادی ...
کلام محبّت آمیز او به روح و جانم امید بخشید
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری زندگی همین است
آخه تو نميدوني اين آهو با دل من چه كرد !
39678 بازدید
37 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
41 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian